من
چشمش به دست های من خیره مانده بود.
همه ی قفل ها را یکی یکی باز کردم. راحت راحت بود.
اما وقتی به آخرین قفل رسیدم، هرچه کردم نتوانستم بازش کنم.
خنده اش کلافه ام می کرد.
چشم غره ای رفتم و بیش تر سعی کردم…به سختی باز شد.
پشت قفل را خواندم.
نوشته بود:” من “
حالا دیگر، خنده ی شیطان تمام شده بود.